در نوشتن همان جمله اول در می مانم و همانطور قلم بدست چند دقیقه ای را به
فکر کردن می گذرانم. فکر کردن به همه چیز. پدر، مادر، تو، عادت، حجم دوست داشتن،
خانه، کاشانه، نام، همه چیز ....
می خواهم بهانه ای داشته باشم برای نوشتن، از دلتنگی هایم می خواهم شروع کنم
ولی کدام دلتنگی ....نمی دانم چرا من اینگونه ام.
همه در تلاشند تا عشقشان را به چنگ بیاورند ولی من نه. دوست ندارم.
همین که می دانم به عشقم می رسم دلسرد می شوم.
از عشق (عشق که نه، خواستن بگوییم بهتر است) بیزار می شوم.
همیشه عشق را در طلب دیده ام طلب برای رسیدن. نه رسیدن و تمام شدن.
دوست دارم اگر یار هم کنارم باشد باز در طلب او باشم. در انتظار گوشه محبتی از او.
همیشه ناشناختنی از او باشد که در پی کشف آن باشم
و وقتی آنرا یافتم خوشحال شوم از یافتنش حتی اگر به مذاقم خوش نباشد.
که همین نا خوشی نیز برایم عین خوشی است.
دوست دارم وقتی به عشق رسیدم (و نه به خواستن) تنها به یک عشق برسم و آن
نیز همیشگی باشد. تجربه کردن را دوست دارم ولی تجربه در عشق را در یک بار آن.
می خواهم لذت عاشق شدن را با تمام وجودم حس کنم و آنرا برای همیشه حفظ کنم.
می خواهم فقط در یک عشق (چه مسخره، یک عشق! مگرچند عشق نیز وجود
دارد؟)
کند و کاو کنم. تمام ابعاد آن را کشف کنم و در هنگام مرگ تاسف بخورم
.: Weblog Themes By Pichak :.